"آن کس که نداند و بخواهد که بداند"

Dorothy : One who has a vision and is freedom loving

"آن کس که نداند و بخواهد که بداند"

Dorothy : One who has a vision and is freedom loving

خداجون! قربونت برم... از من گمشده تر و بی حواس تر و نادون تر که چیکار کنه چیکار نکنه بنده داری؟

بمیرم تا ته چشم‌تر نبینی

شرار آه پر آذر نبینی

چنانم آتش عشقت بسوجه

که از مو مشت خاکستر نبینی

باباطاهر

گردن من در برج باروت می‌تپید
چگونه می‌توانستم تو را فاش کنم
که حتی برهنگی‌ات را از تن در آورده بودی ؟
با جوهر زنبق ، تهنیت‌ها چنان همدیگر را تنگ می‌کردند
که اسبی سفید
کاملا سفید
از ته موی رگ‌هایش شیهه می‌کشید
عصاره‌ی زنبق
عشق را چه اندازه سریع می‌کرد
که رطوبت قوس و قزح در
پشت لاله‌ی گوش می‌ماند ؟

خروسان ، با آواز
بندر خیسی را
از کنار بازوی زنی که در او خرمنی زنبق
از خواب در شیر منعکس می‌شد
آفتاب می‌کردند
و من آنقدر مایوس بودم که سپیده
تصعید نگفته‌های من بود

در یک صبح بی خروس
بروی پنجه‌ی پا
بلند می‌شدم و فصل می‌گذشت
با زحمت شبی از شانه‌ی کوهستانیت
برای دیدن نومیدیم
سرک می‌کشیدم و دو عشر مهتاب
در رگ‌های من بالا می‌رفت

گردن من در برج باروت می‌تپید
اما براق‌ترین فلسم بروی نومیدی می‌افتاد

 


بیژن الهی

"صبر پرید از دلم عقل گریخت از سرم

تا به کجا کشد مرا مستی بی‌امان تو

شیر سیاه عشق تو می‌کند استخوان من

نی تو ضمان من بدی پس چه شد این ضمان تو"

+ همه چیز خوبه. یه سقف دارم بالا سرم. غذای خوب، آدما و دوستای خوب. خانواده ی عالی. دانشگاه خوب. بدن سالم. اینترنت. وسایل رفاهی و یک عالمه چیزهای دیگه. 

ولی دوست دارم زنگ بزنم بابام و فقط بشینم گریه کنم. یک هفته است از تو تخت نمی تونم بیرون بیام و هرچه قدر به این و اون پیام بدم و استوری به نظر خودم بانمک بذارم فایده نداره. هرچه قدر بخوابم خستگیم در نمی ره و نمی تونم سرکلاسام تمرکز کنم... حس می کنم با تمام این ها ناسپاسم...

اما نمی تونم به بابا زنگ بزنم... اون به اندازه ی کافی فشار روش هست... من رو فرستاده این جا که حالم خوب باشه ولی من بیش تر احساس مرگ دارم... دوست دارم خودم رو از پنجره اتاق فاطی پرت کنم پایین ولی همه اش فکر می کنم اگه فلج شم و نمیرم چی؟ کاش همون هواپیمایی که باهاش می اومدم سقوط می کرد... بی دردسر تر بود... از طرفی هم فکر می کنم بابام این خونه رو برای من خریده... وگرنه چه لزومی داشت خودش رو بندازه تو بدهی و دردسر وسط این اوضاع... گناه داره اگه من بمیرم... 

کاش یه دلیل داشتم برای این حجم از این افکار بیخود... ولی ندارم... ندارم...

+ صرفا الان می تونم حدس بزنم که آدم ضعیفیم که خوشی زده زیر دلم...

+ اصلا دوست ندارم این حجم از وایب منفی رو یه جا بریزم رو سر یه نفر... کاری که الان با خواننده های این متن کردم... ولی نَتوانم... تحمل نَتوانم...

+ این خیلی مهمه که آدم بتونه از حماقت هاش دست بکشه... که امیدوارم منم بتونم... بتونم از حماقت هام دست بکشم، زندگیم رو بذارم روی برنامه ریزی و به این مغز کوفتی بفهمانم که با این که تعداد آدم های زیادی دوستم دارن، و هرچه در توانشون باشه برام انجام می دن، اما من باید و باید که به تنهایی عادت کنم... باید! و باید بتونم از خودم و با خودم بودن لذت ببرم. نه که زنگوله پای بقیه باشم.

+ ارتباطم با خدا چنان ضعیف شده که اگه خود خدا حواسش بهم نباشه، در قعر چاه گمشدگی خفه می شم...

+ داشتم فکر می کردم که پاشو به ظاهرم برسم شاید حال و احوالم بهتر شد،که الان با زیر چشمی که با سرمه سیاه شده و پاک نمیشه، و پایی که حدود ۱۰ سانت از پوستش با تیغ، یک تکه کنده شده، در خدمتتون هستم.

+ بابام داره هرکاری می خواد با خونه ی جدید می کنه و من این سر کشور دستم به جایی بند نیست... فکر کنم شل کنم و حرص نخورم بهتره =))

+ دوتا مرغ عشق دارم که فهمیدم الان جفتشون ماده  هستن... خداااا من می خوام مامان بزرگ شم :(

+ دلم هات چاکلت با کف می خواد.

+ دلم وبتون خوب می خواد.

+ ولیکن در هر لحظه خدایا شکرت! شکرت که دهنم رو سرویس نمی کنی. شکرت که حتی اگر سرویس هم کنی هوام رو داری!

+ من برگشتم مازندران... بابام و با عمو و زن عموم تهران موند که خونه رو بچینن. امروز زنگ زدم گفت که لوسترها رو از خونه ی قدیم باز کردیم آوردیم. و من لب بستم که بگم ما با هم قرار گذاشتیم که لوستر جدید بخریم... احتمالا قالی قرمز رو هم انداختن تو آشپزخونه ای که دید کامل به هالی داره که فرش هاش کرم رنگن و هیچ جای دیگری از خونه رنگ قرمز نیست... وسایل اتاق منم چون همیشه به نظرش اضافیه برده انباری خونه قبلی... تو بالکنی که جای ورود نیست، طناب نصب کرده... و من تا برنگردم قول می دم حرص این چیز ها رو نخورم...

+ مهم ترین دلیلی که برنمی گردم تهران اینه که قیافه ی غم زده و پر استرس بابام رو نبینم. این مرد بعد از فوت مادرم هیچ شد... و بعد از اون به هم خوردن کاراش و رفتن اعتبار کاریش به خاطر تهمت و دسیسه ی یکی دیگه داغون شد... من واقعا قلبم طاقت نداره که ببینتش... نمی تونم... نمی تونم بهش انرژی بدم واقعا... دلم می خواد بیشتر فرار کنم... 

1-

http://m-r-blue.blog.ir/1400/02/27/%D8%AE%D9%86%D8%AF%D9%87-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%AF%D8%AE%D8%AA%D8%B1%D8%8C-%DA%AF%D8%B1%DB%8C%D9%87-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%B2%D9%86

2- 

http://sokooot.blog.ir/post/%D9%81%D9%82%D8%B7-%DA%86%D9%86%D8%AF-%D9%84%D8%AD%D8%B8%D9%87-%D8%A8%DB%8C%D8%B4%D8%AA%D8%B1-%D8%A8%D8%A7-%D9%85%D9%86-%D8%B3%D8%AE%D9%86-%D8%A8%DA%AF%D9%88

+ موقعی که تو ماشین بودیم، چشمم به یه لباسی خورد که سفید و نسبتا کوتاه بود. با یقه قایقی، و یک چاک باز که تا بالای زانو بود. روی یقه هم گل کار شده بود. شاید در حد چند ثانیه چشمم بهش خورد. ولی خیلی تو دلم موند ⁦ಥ‿ಥ⁩ با این که من معمولا غیر از خوراکی =)) و فرش 😂 چیزی به چشمم نمیاد و تو دلم نمی مونه. من این لباس رو قطعا خودم می دوزم 😎

+ امروز برگشتم مازندران. و گس وات؟ بلیتم مال دیروز بود، ولی امروز رفته بودم فرودگاه =)) 

+ من صدای جدی و محکمی دارم. قدمم متوسطه و همیشه لباسای بلند هم می پوشم. با این حال امروز تو فرودگاه نمی دونم چرا همه عمویی صدام می کردن ⁦ಥ‿ಥ⁩ خدا لعنتتون کنه من ترم چهار دانشگاهم 😭

+یه پیج دارم، که فقط خاله ام و محیا دارنش... علتش هم اینه که یه مدت رو پیج پابلیکم، خیلی استوری می ذاشتم و خودگویی می کردم. معتاد شده بودم به استوری گذاشتن و حرف زدن. این شد که یه پیج پرایوت با صفر فالوئر ساختم =)) و هی واسه خودم استوری می ذاشتم تا بالاخره از سرم افتاد این هوای استوری گذاشتن همیشگی. بعدش چون همه پیج هام رو دیسیبل کرده بودم، آیدیم رو به خاله ام و محیا دادم فقط... و حدود یه ساله که همین جوریه =)) و این جوری هم مطمئنم که کسی می خونتم، و هم مطمئنم که محرم هستن کاملا. هم خوای استوری گذاشتن از سرم می پره =))

+ ولیکن «او» همین طور در لیست افرادی که رکوئست دادن برای فالو مونده... و من حتی یادم نمیاد که خودم پیج رو بهش دادم یا پیدا کرده. چون نمی خوام بهش نزدیک شم... من یک بار اشتباه کردم و به کسی که می‌دونستم هیچ وقت قرار نیست باهاش ازدواج کنم (چون اصلا نمی شد روش حساب باز کرد) و می دونستم که در عرض چند ماه یا چند هفته =)) خودمون می فهمیم که به هم نمی خوریم، نزدیک شدم. نمی تونم بگم تجربه ی بدی بود! ولی می تونم بگم که برخلاف پارسال که فکر می کردم کلی چیزای ارزشمند بهم اضافه شده در اون رابطه، الان می گم که نه... اتفاقا فقط بهم دوتا دوست خوب و جالب داده. اما چیزهای خیلی زیادی ازم گرفته که نمی ارزید اون وقت و انرژی. واقعا نمی ارزید. 

+ خونه ی جدید رو نمی دونم هنوز می تونم «خونه» و «محل آرامش» بدونم یا نه... امیدوارم زودتر چیده شه که بتونم ببینمش =))

+ یه دوست داریم، که فقط منتظره ازمون ناراحت شه... از دل مهربون و نازکش هست این رفتارش... ولی خیلی هم اذیت کننده است...

+ در حال حاضر دغدغه ام اینه که من می خواستم اتاقم رو آبی کنم =)) ولی فرشی که انتخاب کردم، باعث شده که اتاق کرم و قهوه ای بشه =)) اما من پرده ام رو قبلش سفارش داده ام و آبیه =)) امیدوارم به هم بیان =))

+ این وبلاگه، احتمالا حکم همون پیج اینستاعه رو بازی کنه برام در مقابل کانال =)) این همه وراجی نکنم تو کانال و در عین حال آدمای زیادی هم نخوننش.

+ امیدوارم برسم فردا گراف رو بخونم و تموم کنم و بفرستم تکلیفش رو... کاش رو اینترنت باشه سوالاش =)) چون می دونم مدار منطقی رو نمی رسم... من تا ویدیوی ۱۵ دیدم و ۳۵ تا! ویدیو آپلود شده تا الان!

+ ولی خدایا واقعا شکرت! شکرت که دغدغه هام این قدر کوچیکه! شکرتتتتتتتتتتتت.... شکرت که به من و اطرافیانم تن و بدن سالم دادی! شکرتتتتتتتتتت

دارم برای صرفا کمتر از یک هفته بر می گردم تهران... امیدوارم وقتی می رسم، هوا نیمه گرم با وزش نسیم خنک باشه. بابا لبخند له لبش باشه و بتونم مسیر فرودگاه تا خونه رو سرم رو از پنجره بیرون کنم...