"آن کس که نداند و بخواهد که بداند"

Dorothy : One who has a vision and is freedom loving

"آن کس که نداند و بخواهد که بداند"

Dorothy : One who has a vision and is freedom loving

۱۴ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۰ ثبت شده است

من تا ایجای ترم واقعا گند زدم =))) نمی دونم از این جا به بعد هنوز جای جبرانی هست یا نه =)) امیدوارم که باشه...

غمگینم... و برای رفعش نباید شب ها بیدار بمونم... هیچ وقت...

این خواننده معمولیه در دو آهنگ به اسم برگشتم می گوید:

1: "برگشتم دیدم حالت خوبه قلبت عین ساعت میکوبه
بیخودی پس داشت قلبم از دوریت سکته می کرد
من درگیر شب بی خوابیمم تو آرامش داری حتی بی‌ من
اینه که میگم با تو نمیشه زندگی‌ کرد"

2:"فکر می کردم بی من حالت آشوبه
صد دفعه برگشتم دیدم حالت خوبه
فکر می کردم اگه نباشم پیشت خونه سوت و کوره
بیا یه کاری بکن تا که تورو یادم بره
نمی خوام نبودنت اینجوری عذابم بده
تو فراموش کردن و خوب بلدی
پس بیا یادم بده"

خدمتتان عرض کنم که رفتن ها، نباید برگشتنی داشته باشه... چون هیچ وقت هیچ چیز مثل قبل نمی شه... و همیشه توی رفتار و احساسات آدمی یه حفره ای باقی می مونه...

بزرگ ترین ارزوی زندگیم اینه که یه روح آزاد باشم... خیلی خیلی آزاد...

به لحاظ ذوقی که دوستان در عنوان گذاشتن دارن =))

نمی دونم واقعا... دوست دارم برای خودم یه سری جلسات خودشناسی برگزار کنم، مطالب لپ تاپم و کشوهای اتاقم رو مرتب کنم. دوست دارم به جلسات کتابخوانیم ادامه بدم... دوست دارم نقاشی یاد بگیرم. دوست دارم دوباره برگردم به اون دوران که به نظرم هرچیزی با محبت و عشق حل می شد. و دوست دارم که ساختمان داده و الگوریتم بخونم. دوست دارم که مدارمنطقی رو بیشتر و بهتر بفهمم و دوست دارم که تا الی الابد اندیشه اسلامی و زبان تخصصی پاس نکنم... دوست دارم که دوباره #محبوب_من بنویسم و بی نهایت و الی ماشاءالله استوری اینستاگرام بذارم... دوست دارم با هدیه و مرسا دوباره مسابقه برنامه نویسی شرکت کنیم. دوست دارم دوباره تا نصف شب کتاب بخونم. دوست دارم که برم سر کوچه امون تو تهران و بوی شیرینی دانمارکی بپیچه تو بینیم و برم تو شیرینی فروشی و بگم کیک تلخ بذاره تو طلق و تا می تونه بچپونه و اقاهه دوباره با نگاه خنثی نگام کنه، که خب چرا طلق؟ بذار برات تو جعبه بذارم و من پیش خودم فکر کنم که وقتی تو طلق باشه مقدارش کمتر به نظر میاد و می تونم به بابا بگم که خیلی کم! شیرینی خریدم. بعدم ماءالشعیر لیمو بخرم و تا خونه بخورم. و به این فکر کنم که چه قدر خنکی، گازش و این شیشه ی عرق کرده از سرما و ته مزه ی تلخش و بوی اسانسش دلچسبن! 

و تو اینترنت بچرخم و باشگاه های تیراندازی و آموزش یوکللی رو نگاه کنم و تو ذهنم برنامه بچینم...

و آره =)) من الان خوش حالم... چون همین الان یه متن نوشتم که از آزادیم می اومد... از آزادی روحی ای که دارم... بدون سرزنش کردن خودم. ماچ به لپت زن =)) من خیلی دوستت دارم

بسمه تعالی

 

دانشجوی گرامی

با سلام

به اطلاع می‌رساند روابط عمومی دانشگاه با هدف استفاده از توانمندی‌های دانشجویان شاغل به تحصیل در دانشگاه در حوزه‌های 1- تولید محتوا برای شبکه‌های اجتماعی (موشن، اینفوگرافی، بنر، فتو تیتر)، 2- مجری‌گری (اجرا کلیپ معرفی بخش‌های دانشگاه)، 3- تهیه پادکست برای بخش‌های خبری و …، نیاز به تعداد محدودی نیرو کار دانشجویی دارد.

در صورت علاقه‌مندی به فعالیت در این حوزه‌ها و داشتن تخصص و مهارت لازم در این زمینه، لطفاً نمونه کارهای قبلی خود را به ایمیل(socialmedia@ut.ac.ir) ارسال نمائید.

با احترام

دوست داشتم شرکت کنم =( ولی از پسش برنمیام... چون به اندازه ی کافی وقت ندارم... اما مطمئنم که این تنها بحشیه که به اندازه ی کافی توش خوبم...

جدی بعضی اوقات فکر می کنم که به آدمیزاد نبرده ام... یعنی اون زندگی معمولی که بقیه دارن رو ازش درکی ندارم... وقتی همه چیز خوبه، باید یه نقطه ی سیاه و فداکاری پیدا کنم و خودم رو بچسبونم بهش... انگار که بدون اون تحت ظلم بودن و فداکاری هیچی نیستم... و این قشنگ نیست... اصلا قشنگ نیست... 

حتی هیچ وقت دوست ندارم ازدواج کنم فقط برای همین... حس می کنم کسی نیست که قرار باشه کنارش راحت و خودم باشم... باید همیشه اتوکشیده و خانم باشم، و برای راحتی و آزادی همسر و بچه هام همه چیزمو، حتی رابطه ام با خودشون رو فدا کنم... مسخره است... و کلا همین من رو از دوست داشته شدن می ترسونه... حتی بابام که می گه دوستم داره، ناخودآگاهم ازش عصبانی می شه... و می گه که نه! بس کن... من نمی تونم به اندازه ی کافی همه چیزمو بابت این که دوستم داری بهت بدم...

هعی... دوروثی... هعی دوروثی...

امروز خیلی می خوام برم کوه شکار آهو هستم...

یعنی چی نمی دونم... فقط چون بیرون روشنه، صدای همه ی حیوونا میاد و بعدازظهر  می خوام برم جنگل این آهنگ از ذهنم بیرون نمی ره...

دوست دارم بدونم بچه های دیگه هم اینقدر نسبت به والدینشون احساس عذاب دارن؟ و مدام فکر می کنن که دارن به والدینشون ظلم می کنن و حق چیز های کوچیکی که می تونن به والدینشون بدن رو نمی دن؟ یا فقط من فلک زده ام...