"آن کس که نداند و بخواهد که بداند"

Dorothy : One who has a vision and is freedom loving

"آن کس که نداند و بخواهد که بداند"

Dorothy : One who has a vision and is freedom loving

۹ مطلب در خرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

+ همه چیز خوبه. یه سقف دارم بالا سرم. غذای خوب، آدما و دوستای خوب. خانواده ی عالی. دانشگاه خوب. بدن سالم. اینترنت. وسایل رفاهی و یک عالمه چیزهای دیگه. 

ولی دوست دارم زنگ بزنم بابام و فقط بشینم گریه کنم. یک هفته است از تو تخت نمی تونم بیرون بیام و هرچه قدر به این و اون پیام بدم و استوری به نظر خودم بانمک بذارم فایده نداره. هرچه قدر بخوابم خستگیم در نمی ره و نمی تونم سرکلاسام تمرکز کنم... حس می کنم با تمام این ها ناسپاسم...

اما نمی تونم به بابا زنگ بزنم... اون به اندازه ی کافی فشار روش هست... من رو فرستاده این جا که حالم خوب باشه ولی من بیش تر احساس مرگ دارم... دوست دارم خودم رو از پنجره اتاق فاطی پرت کنم پایین ولی همه اش فکر می کنم اگه فلج شم و نمیرم چی؟ کاش همون هواپیمایی که باهاش می اومدم سقوط می کرد... بی دردسر تر بود... از طرفی هم فکر می کنم بابام این خونه رو برای من خریده... وگرنه چه لزومی داشت خودش رو بندازه تو بدهی و دردسر وسط این اوضاع... گناه داره اگه من بمیرم... 

کاش یه دلیل داشتم برای این حجم از این افکار بیخود... ولی ندارم... ندارم...

+ صرفا الان می تونم حدس بزنم که آدم ضعیفیم که خوشی زده زیر دلم...

+ اصلا دوست ندارم این حجم از وایب منفی رو یه جا بریزم رو سر یه نفر... کاری که الان با خواننده های این متن کردم... ولی نَتوانم... تحمل نَتوانم...

+ این خیلی مهمه که آدم بتونه از حماقت هاش دست بکشه... که امیدوارم منم بتونم... بتونم از حماقت هام دست بکشم، زندگیم رو بذارم روی برنامه ریزی و به این مغز کوفتی بفهمانم که با این که تعداد آدم های زیادی دوستم دارن، و هرچه در توانشون باشه برام انجام می دن، اما من باید و باید که به تنهایی عادت کنم... باید! و باید بتونم از خودم و با خودم بودن لذت ببرم. نه که زنگوله پای بقیه باشم.

+ ارتباطم با خدا چنان ضعیف شده که اگه خود خدا حواسش بهم نباشه، در قعر چاه گمشدگی خفه می شم...

+ داشتم فکر می کردم که پاشو به ظاهرم برسم شاید حال و احوالم بهتر شد،که الان با زیر چشمی که با سرمه سیاه شده و پاک نمیشه، و پایی که حدود ۱۰ سانت از پوستش با تیغ، یک تکه کنده شده، در خدمتتون هستم.

+ بابام داره هرکاری می خواد با خونه ی جدید می کنه و من این سر کشور دستم به جایی بند نیست... فکر کنم شل کنم و حرص نخورم بهتره =))

+ دوتا مرغ عشق دارم که فهمیدم الان جفتشون ماده  هستن... خداااا من می خوام مامان بزرگ شم :(

+ دلم هات چاکلت با کف می خواد.

+ دلم وبتون خوب می خواد.

+ ولیکن در هر لحظه خدایا شکرت! شکرت که دهنم رو سرویس نمی کنی. شکرت که حتی اگر سرویس هم کنی هوام رو داری!

+ من برگشتم مازندران... بابام و با عمو و زن عموم تهران موند که خونه رو بچینن. امروز زنگ زدم گفت که لوسترها رو از خونه ی قدیم باز کردیم آوردیم. و من لب بستم که بگم ما با هم قرار گذاشتیم که لوستر جدید بخریم... احتمالا قالی قرمز رو هم انداختن تو آشپزخونه ای که دید کامل به هالی داره که فرش هاش کرم رنگن و هیچ جای دیگری از خونه رنگ قرمز نیست... وسایل اتاق منم چون همیشه به نظرش اضافیه برده انباری خونه قبلی... تو بالکنی که جای ورود نیست، طناب نصب کرده... و من تا برنگردم قول می دم حرص این چیز ها رو نخورم...

+ مهم ترین دلیلی که برنمی گردم تهران اینه که قیافه ی غم زده و پر استرس بابام رو نبینم. این مرد بعد از فوت مادرم هیچ شد... و بعد از اون به هم خوردن کاراش و رفتن اعتبار کاریش به خاطر تهمت و دسیسه ی یکی دیگه داغون شد... من واقعا قلبم طاقت نداره که ببینتش... نمی تونم... نمی تونم بهش انرژی بدم واقعا... دلم می خواد بیشتر فرار کنم... 

1-

http://m-r-blue.blog.ir/1400/02/27/%D8%AE%D9%86%D8%AF%D9%87-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%AF%D8%AE%D8%AA%D8%B1%D8%8C-%DA%AF%D8%B1%DB%8C%D9%87-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%B2%D9%86

2- 

http://sokooot.blog.ir/post/%D9%81%D9%82%D8%B7-%DA%86%D9%86%D8%AF-%D9%84%D8%AD%D8%B8%D9%87-%D8%A8%DB%8C%D8%B4%D8%AA%D8%B1-%D8%A8%D8%A7-%D9%85%D9%86-%D8%B3%D8%AE%D9%86-%D8%A8%DA%AF%D9%88

+ موقعی که تو ماشین بودیم، چشمم به یه لباسی خورد که سفید و نسبتا کوتاه بود. با یقه قایقی، و یک چاک باز که تا بالای زانو بود. روی یقه هم گل کار شده بود. شاید در حد چند ثانیه چشمم بهش خورد. ولی خیلی تو دلم موند ⁦ಥ‿ಥ⁩ با این که من معمولا غیر از خوراکی =)) و فرش 😂 چیزی به چشمم نمیاد و تو دلم نمی مونه. من این لباس رو قطعا خودم می دوزم 😎

+ امروز برگشتم مازندران. و گس وات؟ بلیتم مال دیروز بود، ولی امروز رفته بودم فرودگاه =)) 

+ من صدای جدی و محکمی دارم. قدمم متوسطه و همیشه لباسای بلند هم می پوشم. با این حال امروز تو فرودگاه نمی دونم چرا همه عمویی صدام می کردن ⁦ಥ‿ಥ⁩ خدا لعنتتون کنه من ترم چهار دانشگاهم 😭

+یه پیج دارم، که فقط خاله ام و محیا دارنش... علتش هم اینه که یه مدت رو پیج پابلیکم، خیلی استوری می ذاشتم و خودگویی می کردم. معتاد شده بودم به استوری گذاشتن و حرف زدن. این شد که یه پیج پرایوت با صفر فالوئر ساختم =)) و هی واسه خودم استوری می ذاشتم تا بالاخره از سرم افتاد این هوای استوری گذاشتن همیشگی. بعدش چون همه پیج هام رو دیسیبل کرده بودم، آیدیم رو به خاله ام و محیا دادم فقط... و حدود یه ساله که همین جوریه =)) و این جوری هم مطمئنم که کسی می خونتم، و هم مطمئنم که محرم هستن کاملا. هم خوای استوری گذاشتن از سرم می پره =))

+ ولیکن «او» همین طور در لیست افرادی که رکوئست دادن برای فالو مونده... و من حتی یادم نمیاد که خودم پیج رو بهش دادم یا پیدا کرده. چون نمی خوام بهش نزدیک شم... من یک بار اشتباه کردم و به کسی که می‌دونستم هیچ وقت قرار نیست باهاش ازدواج کنم (چون اصلا نمی شد روش حساب باز کرد) و می دونستم که در عرض چند ماه یا چند هفته =)) خودمون می فهمیم که به هم نمی خوریم، نزدیک شدم. نمی تونم بگم تجربه ی بدی بود! ولی می تونم بگم که برخلاف پارسال که فکر می کردم کلی چیزای ارزشمند بهم اضافه شده در اون رابطه، الان می گم که نه... اتفاقا فقط بهم دوتا دوست خوب و جالب داده. اما چیزهای خیلی زیادی ازم گرفته که نمی ارزید اون وقت و انرژی. واقعا نمی ارزید. 

+ خونه ی جدید رو نمی دونم هنوز می تونم «خونه» و «محل آرامش» بدونم یا نه... امیدوارم زودتر چیده شه که بتونم ببینمش =))

+ یه دوست داریم، که فقط منتظره ازمون ناراحت شه... از دل مهربون و نازکش هست این رفتارش... ولی خیلی هم اذیت کننده است...

+ در حال حاضر دغدغه ام اینه که من می خواستم اتاقم رو آبی کنم =)) ولی فرشی که انتخاب کردم، باعث شده که اتاق کرم و قهوه ای بشه =)) اما من پرده ام رو قبلش سفارش داده ام و آبیه =)) امیدوارم به هم بیان =))

+ این وبلاگه، احتمالا حکم همون پیج اینستاعه رو بازی کنه برام در مقابل کانال =)) این همه وراجی نکنم تو کانال و در عین حال آدمای زیادی هم نخوننش.

+ امیدوارم برسم فردا گراف رو بخونم و تموم کنم و بفرستم تکلیفش رو... کاش رو اینترنت باشه سوالاش =)) چون می دونم مدار منطقی رو نمی رسم... من تا ویدیوی ۱۵ دیدم و ۳۵ تا! ویدیو آپلود شده تا الان!

+ ولی خدایا واقعا شکرت! شکرت که دغدغه هام این قدر کوچیکه! شکرتتتتتتتتتتتت.... شکرت که به من و اطرافیانم تن و بدن سالم دادی! شکرتتتتتتتتتت

دارم برای صرفا کمتر از یک هفته بر می گردم تهران... امیدوارم وقتی می رسم، هوا نیمه گرم با وزش نسیم خنک باشه. بابا لبخند له لبش باشه و بتونم مسیر فرودگاه تا خونه رو سرم رو از پنجره بیرون کنم... 

دیشب داشتم فکر می کردم که احتمالا ترم اول دانشگاه آدم جالبی بودم:

- وقتی داشتم از مترو انقلاب می اومدم بیرون، و تو یه دستم هات چاکلت بود و با دست دیگه ام داشتم هندزفری رو می چپوندم تو گوشم، یه پسری بهم گفت که " می تونم باهاتون آشنا شم؟ به نظرم آدم جالبی اومدین..." منم که اصلا حواسم نبود و داشتم به این فکر می کردم که اگه سر کلاس ریاضی 1، دیر برسم محیا کله ام رو می کنه، گفتم آشنا شیم... گفت مکانیک می خونه. که اومدم بگم عه! دوست صمیمی منم مکانیک می خونه که جلوی این دهن بی صاحاب رو گرفتم، جون رو ثمین غیرت دارم... =)) و به جاش گفتم چه جالب! منم مهندسی کامپیوتر می خونم. گفت به چی علاقه داری؟ و منم گفتم کمیک و وبتون و کمیک کشیدن... گفت می شه ببینم کمیکتون رو؟ و من که داشتم هات چالکتم رو فوت می کردم گفتم نه... و یک لبخند عریض و طویل هم زدم... احتمالا تو مترو وقتی ایستاده بودم و داشتم گره هندزفریم رو باز می کردم من رو دیده بود. وقتی که با چشمای متعجبم به دوتا دختر کنارم نگاه می کردم و زیرچشمی آقایی که شکلات داغم رو هم می زد می پاییدم، براش جالب اومده بودم؟ یا وقتی که لیوان رو گرفتم و فهمیدم که نوشیدنی اشتباهه و از تلخیش، صورتم تو هم جمع شد. یا حتی وقتی کارت کشیدم. رمزم رو گفتم و مثل همیشه روی صفر وسطش تاکید کردم و دستم رو مشت کردم هم زمان که یعنی صفر؟ و بعد شاد و بی خیال زیر لب با خودم حرف زدم و صدای آهنگ لیدی گاگا رو بلند کردم. جوری که مطمئنم تا سه چهار نفر عقب و جلوترم هم می شنیدن. آخرش هم وقتی رسیدم سر 16 آذر خداحافظی کردم و رفتم پی کار خودم...

- آخر ترم رفتم دفتر استاد فیزیک 1 که رفع اشکال کنم. یه خانم با قد متوسط. جوون و عینکی. بهم گفت که چهره ام بهش آرامش می ده، و شبیه به خواهرزاده ی همسرشم. مودب، تلاشگر و کسی که خوب صحبت می کنه و صدای قشنگی داره. گفت که دوست داره دخترش که کلاس اول دبستان بود شبیه به من بشه. و چه قدر خوش به حال پدر و مادرم هست.

- یکی از دخترهای نقشه برداری با چشم های خیلی ستاره ای بهم گفت که ازم خوشش میاد و دوست داره که باهام دوست بشه.

- کلی دوست مجازی پیدا کردم که از نظرشون آدم جالبی بودم. امیدوار... قلم خوب... 

و همین...

ترم سوم دانشگاه از نظر بقیه آدم قوی ای بودم که بعد رفتن مامانم، باز هم خوب و آروم ادامه دادم و خیلی چیز ها رو جمع کردم... و جز کمی در درسم اختلالی تو زندگیم ایجاد نشد... درسمم راستش چون از اول خوب نبود =))

ترم چهارم هم خدا بخواد نامرئیم =))

ولی دلم می خواد آدم ترم اول دانشگاه باشم؟ نه مسلما... گذشته هرچه قدر هم که خوب باشه، دوست ندارم بهش برگردم...

بخوام خوب فکر کنم با این که نزدیک 21 سالمه و شاید فکر به این چیز ها زود باشه، اما احساس این که نکنه تا قبل این که مامان جونم بچه ام رو ببینه فوت کنه؟ نکنه بابام نتونه هیچ وقت من رو کنار کسی که دوستش دارم ببینه؟ بهم استرس وارد می کنه... البته این موضوع که این مرد (بابام:)) ) هم چپ می ره راست میاد، می گه نمیخوای ازدواج کنی؟ هم بی تاثیر نیست. اون روز داشت می گفت خوبه که با فلانی بری و صحبت کنید. می خوای موقعیتی برای آشنایی جور کنم؟ و من وحشتزده گفتم نه! به هیچ وجه... اینجور نیست که خودم رو ناتوان ببینم در اداره ی زندگی یا از ازدواج بترسم. درسته کم تجربه ام. اونم خیلی زیاد!!! ولی مگه همه پروفسور زندگی شناسی و جامعه شناسی هستن قبل ازدواج؟ مشکل این جاست که موضوع این که 

نمی دونم کی می شه که آدم لبریز می شه و سر می ره. تیر پارسال که مامان رفت، من خوب بودم... واقعا کنار اومده بودم... درسام رو می خوندم، کار های خونه رو می کردم، با بابا بیرون می رفتم، کتاب می خوندم، کارآموزی می رفتم، داستان می نوشتم و حس خوبی به خودم داشتم...

اما آذر... امان از آذر که برای بابا یه مشکل کاری پیش اومد... می اومد خونه و من نمی تونستم این مرد رو که از هم پاشیده بود چون همه کسش رو از دست داده بود و الان هم تمام اعتبارش داشت از دستش می رفت و همه حرفای مزخرف پشتش می گفتن رو جمع کنم... سعی کردم همسر باشم... مادر باشم... همه کس باشم... و در آخر شدم یه توده ی پوچ... برگشتم به دوران دبستان... بجه ی آروم که ذره ذره خودش رو از داخل می خوره... 

از مادرم متنفر شدم... مادری که همه به بی نهایت خوبی مشناسنش... چه اجتماعی چه معلمی چه دوستی چه دختری چه مادری چه همسری چه همکاری، از همه لحاظ خوب بود... مادری که همه تلاش می کنن که یادش فراموش نشه و من تمام تلاشم، واقعا تمام تلاشم رو می کنم که فراموشش کنم... پشت مامانم، داییم فوت کرد... من هنوز سرپام... جرا؟ اصلا نمی فهمم... چرا... چرا اینقدر پوست کلفتم؟ چرا بازم در ادامه اش وقتی که حتی الان نمی تونم جلوی اشکام رو بگیرم و سر انگشتام بی حسه بازم ته قلبم ایمان دارم که همه چیز درست می شه؟ چرا بازم به نظرم دنیا خوب و قشنگه؟ چرا؟ چرا اینقدر پوست کلفتم؟ من نمی خوام تیر برسه... من نمی خوام برم شیراز... نمی خوام برگردم سر اون سنگ قبر سفید...

البته همه چیز خوبه... وضع مالیم جوریه که نیاز به چیزی ندارم، خونمون رو داریم عوض می کنیم، پیش مهربون ترین و بهترین آدم های دنیا زندگی می کنم، بهترین دانشگاه ایران درس می خونم، همه چیز و همه کس دارم ولی بازم نمی تونم جلوش رو بگیرم... نمی تونم وقتی تو بی نهایت خوش حالیمم نزنم زیر گریه دو ساعت و جلوی نفس تنگیم رو بگیرم... نمی تونم... و نمی دونم دارم چه غلطی می کنم... 

به محیا می گم که من واقعا به درد زندگی نمی خورم و بهتره که بمیرم و محیا می گه تو همین الان استوری گذاشتی و قربون صدقه ی زندگی رفتی... آره... ولی بازم نمی تونم جلوش رو بگیرم... نمی شه... { با این که بازم ایمان دارم که تهش خوبه، ولی الان نمی تونم... و دارم عذاب می کشم...}

ولی فقط حس می کنم بودن من تو این دنیا مایه ی عذاب دنیاست... با این که یه گوشه نشستم ماست و دوغم رو می خورم، خوب نیست که اینقدر اکسیژن حروم کنم و آشغال تولید کنم وقتی فایده ای ندارم...

بابام معتقده که من به اندازه ی خودم خاصم... نه این که واقعا ادم خاصی باشم... ولی من با بابا موافقم... هرکی به اندازه ی خودش خاصه... و این شامل هر کس می شه... ولی هیچ چرخ دنده ای تو این دنیا نیست که به من نیاز داشته باشه... هست؟ نیست...

نیاز دارم که استوری بذارم و بپرسم که من چه تاثیری روی آدما گذاشتم؟ ولی می دونم کسی جواب نمی ده... تعدادی رو می دونم جواب می دن... ولی خجالت می کشم... خیلی از بچه های دانشگاه فالوم می کنن که باعث میشه فکر کنم که بعدا می خوان قضاوتم کنن و بگن این دختره ی لوس...

نمی دونم... به شکل مسخره ای از بیرون معصوم و کودک به نظر می رسم... شاید هم واقعا هستم... نمی دونم... حتی دیگه نمی دونم چی می خوام... 

ولی اروم شدم که نوشتم... آخیش... =)) الان با یه لبخند گنده می رم بیرون =)) می شینم بیرون پنکه رو هم روشن می کنم و می شینم ریضمو می خوتم... من می تونم... من می تونم زندگی کتم و به پاسش ازش لذت ببرم... و این لحظات؟ می گذره... واقعا می گذره... شاید بهتر باشه که کمتر در اتاق رو ببندم... و بیشتر تو جمع باشم... حرص نمراتم رو هم نخورم... فوقش افتادنه؟ خدایا ما اگه ایمان نداشتیم چی می شد؟