"آن کس که نداند و بخواهد که بداند"

Dorothy : One who has a vision and is freedom loving

"آن کس که نداند و بخواهد که بداند"

Dorothy : One who has a vision and is freedom loving

+ همه چیز خوبه. یه سقف دارم بالا سرم. غذای خوب، آدما و دوستای خوب. خانواده ی عالی. دانشگاه خوب. بدن سالم. اینترنت. وسایل رفاهی و یک عالمه چیزهای دیگه. 

ولی دوست دارم زنگ بزنم بابام و فقط بشینم گریه کنم. یک هفته است از تو تخت نمی تونم بیرون بیام و هرچه قدر به این و اون پیام بدم و استوری به نظر خودم بانمک بذارم فایده نداره. هرچه قدر بخوابم خستگیم در نمی ره و نمی تونم سرکلاسام تمرکز کنم... حس می کنم با تمام این ها ناسپاسم...

اما نمی تونم به بابا زنگ بزنم... اون به اندازه ی کافی فشار روش هست... من رو فرستاده این جا که حالم خوب باشه ولی من بیش تر احساس مرگ دارم... دوست دارم خودم رو از پنجره اتاق فاطی پرت کنم پایین ولی همه اش فکر می کنم اگه فلج شم و نمیرم چی؟ کاش همون هواپیمایی که باهاش می اومدم سقوط می کرد... بی دردسر تر بود... از طرفی هم فکر می کنم بابام این خونه رو برای من خریده... وگرنه چه لزومی داشت خودش رو بندازه تو بدهی و دردسر وسط این اوضاع... گناه داره اگه من بمیرم... 

کاش یه دلیل داشتم برای این حجم از این افکار بیخود... ولی ندارم... ندارم...

+ صرفا الان می تونم حدس بزنم که آدم ضعیفیم که خوشی زده زیر دلم...

+ اصلا دوست ندارم این حجم از وایب منفی رو یه جا بریزم رو سر یه نفر... کاری که الان با خواننده های این متن کردم... ولی نَتوانم... تحمل نَتوانم...