- ۰۰/۱۲/۰۹
- ۰ نظر
لیوان آب رو گرفتم زیر شیر که پرش کنم، بلکه خنکی آب، گلوی آتش گرفته ام رو آروم کنه... بعد یادم به یه چیزی تو بچگی افتاد... لیوان سرریز کرد... دلم برای خودم سوخت... برای اون همه خشم که نتونستن راه خودشون رو پیدا کنن سوخت. بعد تبدیل به خنده ی هیستیریک شد و بعد دیدم که ملکه ی دراما و ضعف خودمم... وگرنه اون چیزای کم اهمیت نباید روم اهمیت می ذاشتن... نباید منو به اون راه می بردن... نباید حتی الان دلم می سوخت... لیوان آب همون جور سرریز می کرد... همون لیوان شیشه ای که نکا خریدم و روش طرح آبی و گل کوچک صورتی داشت...
- ۰۰/۱۲/۰۹