- ۰۰/۰۴/۱۶
- ۴ نظر
گردن من در برج باروت میتپید
چگونه میتوانستم تو را فاش کنم
که حتی برهنگیات را از تن در آورده بودی ؟
با جوهر زنبق ، تهنیتها چنان همدیگر را تنگ میکردند
که اسبی سفید
کاملا سفید
از ته موی رگهایش شیهه میکشید
عصارهی زنبق
عشق را چه اندازه سریع میکرد
که رطوبت قوس و قزح در
پشت لالهی گوش میماند ؟
چگونه میتوانستم تو را فاش کنم
که حتی برهنگیات را از تن در آورده بودی ؟
با جوهر زنبق ، تهنیتها چنان همدیگر را تنگ میکردند
که اسبی سفید
کاملا سفید
از ته موی رگهایش شیهه میکشید
عصارهی زنبق
عشق را چه اندازه سریع میکرد
که رطوبت قوس و قزح در
پشت لالهی گوش میماند ؟
خروسان ، با آواز
بندر خیسی را
از کنار بازوی زنی که در او خرمنی زنبق
از خواب در شیر منعکس میشد
آفتاب میکردند
و من آنقدر مایوس بودم که سپیده
تصعید نگفتههای من بود
در یک صبح بی خروس
بروی پنجهی پا
بلند میشدم و فصل میگذشت
با زحمت شبی از شانهی کوهستانیت
برای دیدن نومیدیم
سرک میکشیدم و دو عشر مهتاب
در رگهای من بالا میرفت
گردن من در برج باروت میتپید
اما براقترین فلسم بروی نومیدی میافتاد
بیژن الهی
- ۰۰/۰۴/۱۶
:)))