- ۰۰/۰۲/۱۹
- ۰ نظر
جدی بعضی اوقات فکر می کنم که به آدمیزاد نبرده ام... یعنی اون زندگی معمولی که بقیه دارن رو ازش درکی ندارم... وقتی همه چیز خوبه، باید یه نقطه ی سیاه و فداکاری پیدا کنم و خودم رو بچسبونم بهش... انگار که بدون اون تحت ظلم بودن و فداکاری هیچی نیستم... و این قشنگ نیست... اصلا قشنگ نیست...
حتی هیچ وقت دوست ندارم ازدواج کنم فقط برای همین... حس می کنم کسی نیست که قرار باشه کنارش راحت و خودم باشم... باید همیشه اتوکشیده و خانم باشم، و برای راحتی و آزادی همسر و بچه هام همه چیزمو، حتی رابطه ام با خودشون رو فدا کنم... مسخره است... و کلا همین من رو از دوست داشته شدن می ترسونه... حتی بابام که می گه دوستم داره، ناخودآگاهم ازش عصبانی می شه... و می گه که نه! بس کن... من نمی تونم به اندازه ی کافی همه چیزمو بابت این که دوستم داری بهت بدم...
هعی... دوروثی... هعی دوروثی...