"آن کس که نداند و بخواهد که بداند"

Dorothy : One who has a vision and is freedom loving

"آن کس که نداند و بخواهد که بداند"

Dorothy : One who has a vision and is freedom loving

جدی بعضی اوقات فکر می کنم که به آدمیزاد نبرده ام... یعنی اون زندگی معمولی که بقیه دارن رو ازش درکی ندارم... وقتی همه چیز خوبه، باید یه نقطه ی سیاه و فداکاری پیدا کنم و خودم رو بچسبونم بهش... انگار که بدون اون تحت ظلم بودن و فداکاری هیچی نیستم... و این قشنگ نیست... اصلا قشنگ نیست... 

حتی هیچ وقت دوست ندارم ازدواج کنم فقط برای همین... حس می کنم کسی نیست که قرار باشه کنارش راحت و خودم باشم... باید همیشه اتوکشیده و خانم باشم، و برای راحتی و آزادی همسر و بچه هام همه چیزمو، حتی رابطه ام با خودشون رو فدا کنم... مسخره است... و کلا همین من رو از دوست داشته شدن می ترسونه... حتی بابام که می گه دوستم داره، ناخودآگاهم ازش عصبانی می شه... و می گه که نه! بس کن... من نمی تونم به اندازه ی کافی همه چیزمو بابت این که دوستم داری بهت بدم...

هعی... دوروثی... هعی دوروثی...

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی