"آن کس که نداند و بخواهد که بداند"

Dorothy : One who has a vision and is freedom loving

"آن کس که نداند و بخواهد که بداند"

Dorothy : One who has a vision and is freedom loving

نمی دونم کی می شه که آدم لبریز می شه و سر می ره. تیر پارسال که مامان رفت، من خوب بودم... واقعا کنار اومده بودم... درسام رو می خوندم، کار های خونه رو می کردم، با بابا بیرون می رفتم، کتاب می خوندم، کارآموزی می رفتم، داستان می نوشتم و حس خوبی به خودم داشتم...

اما آذر... امان از آذر که برای بابا یه مشکل کاری پیش اومد... می اومد خونه و من نمی تونستم این مرد رو که از هم پاشیده بود چون همه کسش رو از دست داده بود و الان هم تمام اعتبارش داشت از دستش می رفت و همه حرفای مزخرف پشتش می گفتن رو جمع کنم... سعی کردم همسر باشم... مادر باشم... همه کس باشم... و در آخر شدم یه توده ی پوچ... برگشتم به دوران دبستان... بجه ی آروم که ذره ذره خودش رو از داخل می خوره... 

از مادرم متنفر شدم... مادری که همه به بی نهایت خوبی مشناسنش... چه اجتماعی چه معلمی چه دوستی چه دختری چه مادری چه همسری چه همکاری، از همه لحاظ خوب بود... مادری که همه تلاش می کنن که یادش فراموش نشه و من تمام تلاشم، واقعا تمام تلاشم رو می کنم که فراموشش کنم... پشت مامانم، داییم فوت کرد... من هنوز سرپام... جرا؟ اصلا نمی فهمم... چرا... چرا اینقدر پوست کلفتم؟ چرا بازم در ادامه اش وقتی که حتی الان نمی تونم جلوی اشکام رو بگیرم و سر انگشتام بی حسه بازم ته قلبم ایمان دارم که همه چیز درست می شه؟ چرا بازم به نظرم دنیا خوب و قشنگه؟ چرا؟ چرا اینقدر پوست کلفتم؟ من نمی خوام تیر برسه... من نمی خوام برم شیراز... نمی خوام برگردم سر اون سنگ قبر سفید...

البته همه چیز خوبه... وضع مالیم جوریه که نیاز به چیزی ندارم، خونمون رو داریم عوض می کنیم، پیش مهربون ترین و بهترین آدم های دنیا زندگی می کنم، بهترین دانشگاه ایران درس می خونم، همه چیز و همه کس دارم ولی بازم نمی تونم جلوش رو بگیرم... نمی تونم وقتی تو بی نهایت خوش حالیمم نزنم زیر گریه دو ساعت و جلوی نفس تنگیم رو بگیرم... نمی تونم... و نمی دونم دارم چه غلطی می کنم... 

به محیا می گم که من واقعا به درد زندگی نمی خورم و بهتره که بمیرم و محیا می گه تو همین الان استوری گذاشتی و قربون صدقه ی زندگی رفتی... آره... ولی بازم نمی تونم جلوش رو بگیرم... نمی شه... { با این که بازم ایمان دارم که تهش خوبه، ولی الان نمی تونم... و دارم عذاب می کشم...}

ولی فقط حس می کنم بودن من تو این دنیا مایه ی عذاب دنیاست... با این که یه گوشه نشستم ماست و دوغم رو می خورم، خوب نیست که اینقدر اکسیژن حروم کنم و آشغال تولید کنم وقتی فایده ای ندارم...

بابام معتقده که من به اندازه ی خودم خاصم... نه این که واقعا ادم خاصی باشم... ولی من با بابا موافقم... هرکی به اندازه ی خودش خاصه... و این شامل هر کس می شه... ولی هیچ چرخ دنده ای تو این دنیا نیست که به من نیاز داشته باشه... هست؟ نیست...

نیاز دارم که استوری بذارم و بپرسم که من چه تاثیری روی آدما گذاشتم؟ ولی می دونم کسی جواب نمی ده... تعدادی رو می دونم جواب می دن... ولی خجالت می کشم... خیلی از بچه های دانشگاه فالوم می کنن که باعث میشه فکر کنم که بعدا می خوان قضاوتم کنن و بگن این دختره ی لوس...

نمی دونم... به شکل مسخره ای از بیرون معصوم و کودک به نظر می رسم... شاید هم واقعا هستم... نمی دونم... حتی دیگه نمی دونم چی می خوام... 

ولی اروم شدم که نوشتم... آخیش... =)) الان با یه لبخند گنده می رم بیرون =)) می شینم بیرون پنکه رو هم روشن می کنم و می شینم ریضمو می خوتم... من می تونم... من می تونم زندگی کتم و به پاسش ازش لذت ببرم... و این لحظات؟ می گذره... واقعا می گذره... شاید بهتر باشه که کمتر در اتاق رو ببندم... و بیشتر تو جمع باشم... حرص نمراتم رو هم نخورم... فوقش افتادنه؟ خدایا ما اگه ایمان نداشتیم چی می شد؟

نظرات  (۲)

خدا رحمتشون کنه. روحشون شاد.

یه وقتایی دلتنگی و فشار و همه چیز ادمو به این حد میرسونه ولی اینام میگذره. غصه نخور

چرا هاید نمیکنی ملتو؟

پاسخ:
ممنونم. خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه
اینجور نیست که راحت نباشم با بقیه. پیجمم عمومیه. فقط حس می کنم لازم نیست همه، همه چیز ببینن

اره دیگه بخاطر همین میگم هاید کن. نه همیشه که. صرفا واسه یسری چیزا

پاسخ:
شاید ایده ی خوبی باشه :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی