"آن کس که نداند و بخواهد که بداند"

Dorothy : One who has a vision and is freedom loving

"آن کس که نداند و بخواهد که بداند"

Dorothy : One who has a vision and is freedom loving

+ من برگشتم مازندران... بابام و با عمو و زن عموم تهران موند که خونه رو بچینن. امروز زنگ زدم گفت که لوسترها رو از خونه ی قدیم باز کردیم آوردیم. و من لب بستم که بگم ما با هم قرار گذاشتیم که لوستر جدید بخریم... احتمالا قالی قرمز رو هم انداختن تو آشپزخونه ای که دید کامل به هالی داره که فرش هاش کرم رنگن و هیچ جای دیگری از خونه رنگ قرمز نیست... وسایل اتاق منم چون همیشه به نظرش اضافیه برده انباری خونه قبلی... تو بالکنی که جای ورود نیست، طناب نصب کرده... و من تا برنگردم قول می دم حرص این چیز ها رو نخورم...

+ مهم ترین دلیلی که برنمی گردم تهران اینه که قیافه ی غم زده و پر استرس بابام رو نبینم. این مرد بعد از فوت مادرم هیچ شد... و بعد از اون به هم خوردن کاراش و رفتن اعتبار کاریش به خاطر تهمت و دسیسه ی یکی دیگه داغون شد... من واقعا قلبم طاقت نداره که ببینتش... نمی تونم... نمی تونم بهش انرژی بدم واقعا... دلم می خواد بیشتر فرار کنم... 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی